به صدای زیبای پرندهها نمیتوانم بیتفاوت باشم.من هیچ پرندهای را در قفس دوست ندارم.
جایگاه پرندهها شاخههای پر برگ و برِ درختان است.
حتی مرغ مینا و طوطیهای سخنگو را که میتوانند باحرفهایشان گلیم خود را از قفس بیرون بکشند.
دوستی دارم که از مرغ مینای سخنگویش تعریف میکرد.
او میگفت پرندۀ ما نسبت به دخترانم واکنشهای متفاوتی دارد.
یکیشان را که دوست دارد وقتی میبیند قربان و صدقه میرود، همان قربان صدقهها که از خودمان آموختهاست.
به دختر دیگرم اما علاقۀ چندانی ندارد و چشمش که به او میافتد زبان به ناسزا میگشاید و فحش میدهد، احتمالن از همان فحشها که از خودشان آموختهاست.
من همین مرغ مینای مذکور را هم دوست دارم که در آسمان بپرد و زندانی قفس ما آدمها نباشد.
به خیالم این همه حساسیت به پرندگان قفسی به گردن آن داستان باشد که در کتاب فارسی دبستانمان بود.
یادتان میآید؟
داستان طوطی و بازرگانِ مولوی عزیز را میگویم.
داستان بازرگانی که برای تجارت تصمیم سفر به هندوستان داشت و قبل از سفر از اعضای خانوادهاش پرس و جو میکرد که برایشان چه تحفهای سوغات بیاورد.
یادتان میآید، بازرگان از تنها طوطی که در قفس داشت پرسید چه میخواهی و او درخواست کرد که تنها سلام مرا به طوطیان آزاد در جنگلهای هندوستان برسان؟
من با تمام بچۀ آدم بودنم تا به آخر داستان نرسیدم متوجه نشدم این طوطی و دوستانش چقدر کلک و بلاسوخته بودند.
یعنی مولوی که میسرود:
این چرا کردم چرا دادم پیام سوختم بیچاره را زین گفت خام
من داشتم برای طوطیِ بازرگان، که میاندیشیدم مرده است، دل میسوزاندم.
اینها را بیخیال، قسمت ارزشمند ماجرا این است که من از گول خوردن بازرگان بسیار خشنود بودم.
اصلن چه معنی دارد پرندهای را در قفس بیندازیم.
درست است که اینجانب عضو هیچ انجیاوی حامی حیواناتی نبودهام لیکن به خودی خود حامی حیواناتم.
مردمانی که سگ و گربه را هم به زور در خانه نگه میدارند مورد نقد قرار میدهم.
فکر نکنید نقد خالیها، نقد پس از بررسی البته
ما یک همسایهای داشتیم دیوار به دیوار خانۀ قبلیمان، ایشان سگ کوچولو و سفید و پشمالویی داشت که من آخرالامر نفهمیدم این سگ توله است یا بالغ.
یک روز که توی بالکن داشتم ریحانها و فلفلها را آبیاری میکردم (آخر ما توی بالکن گلدانهایی داریم که در آنها سبزیجات پرورش میدهیم) ماشین همسایۀ مذکور را دیدم.
او در خیابان جلوی خانه، جلوی در پارکینگشان منتظر ایستاده بود تا جکهای هیدرولیکی دربِ حیاط را باز کنند.
صدای موزیکی که از ضبط ماشین پخش میشد و همۀ همسایگان ته بنبست حافظیه را مستفید میکرد چندان جای گلهگذاری نداشت.
سوژۀ اصلی سروصدای همسایه و سگش بود.
سگ سفید کوچولو با نهایت قدرت پارس میکرد و در پاسخ، صاحبش تمام فحشهایی که بلد بود نثارش میکرد و یک خفهشو در انتهای هر فحش اضافه.
مانده بودم معطل که:
آقا مگر مجبوری؟ تو با این همه درگیری این حیوان بیچاره را ببخش به کسی که اعصاب نگهداری از هاپوهای سفید و پشمالو و نازنازو را داشته باشد.
داستان رسیدگی به حقوق حیواناتِ من به پایان رسید.
اگر به نظرتان حق با من است که هیچ، اگر نه، باور کنید که حق با من است.
2 پاسخ
چه متن زیبایی بود. منم داستان طوطی و بازرگان را بخاطر فرار طوطی همیشه دوست داشتم. شاید همه ما در عالم کودکی، حامی حیوانات بودیم، چراکه میدانستیم حق با آنهاست. بچهها بیطرفانهتر از بزرگترها حق را به حقدار میدهند.
مثل همیشه خلاقانه و زیبا👏👏👏👌👌🌺
سپاس فراوان فریده جانم 🙂