نیم ساعت است نشستهام خیره به صفحهی لبتاپ،منتظرم حروف به هم متصل وکلمات را تشکیل دهند و کلمات در کنار هم جملات را بسازند.
جملاتِ ناب و فصیح،مطلبی جامع و کامل و مانع بیافرینند.
جوری که هر کس دَمپَر شود با وبلاگم، خواهی نخواهی، به سمت مطلبم کشیده و به درونش جذب و داخلش هضم شود.
منتها؛
از این خبرها نیست.
بعد از خیرهگی، دست به کار میشوم.
جداییِ غریبی بین دست و دلم افتاده.
نمیدانم چه طوری باید این دست و دل را به همکاری وادارم آن هم نه از سر اجبار، یک همکاری که پر از همدلی باشد.
همکاری این شکلی نیست که بنشینند کنار هم و زل زل به هم نگاه کنند و هیچکدام پیش قدم نشود برای شروع.
دل باید همراه دست شود باید به دست قوت بدهد اطمینان بدهد برای نوشتن.
دست به دامن ذهنم میشوم، که همیشه فعال است همیشه در حال خلق است، به یادآوری خاطره، ایدهپردازیِ کارهای بدیهی.
مثلن، زمانبندیِ سفر،انتخاب رنگ جوراب، این که ناهار چه بپزم یا نپزم، همینقدر در هم بر هم و نامربوط.
ذهنم خیلی اهل حال است.
همه جوره پایه هر کار باارزشی است که به آن فکر کنم.
اگر دست و دلم هم به آسانگیری ذهنم بودند چه داستان ها که بر صفحه کاغذ یا بر صفحه لبتاپ نقش نمیبست.
امروز میتوانستم صدای دورهگردِ وانتسوار را سوژه کنم.
او به خودش زحمت داده و تا انتهای این بنبست آمدهاست.
به امید خریدِ هر وسیلهای که دیگر صاحبش از داشتنِ آن خوشحال نیست.
از وانتِ پیکان سفیدش که تقریبن قراضه است میتوانم بنویسم.
از اجناسی که که بینظم و قاتی پاتی پشت وانت، روی سرِ هم سوارند.
از صدای بیرمقش که انگار از ته چاه میآید.
از همسرش که در خانه منتظر است تا او دست پر برود و بتوانند برخی از اجناس را برای خودشان بردارند و سر و شکل خانهشان را متفاوت از خانههای محله، جلوه و جلایی بدهند.
و او که مخالفِ این قرتیبازیها، دوست دارد تمام اجناس را به پول نقد نزدیک کند و الا آخر.
میتوانم احوالات بچهمحصلِ همسایه را که کلاسِ دهم است و امتحان نهایی دارد را بنویسم.
خاطراتِ قدیم را هم میتوانم با رنگ و لعابی جدید در این نوشته بگنجانم.
اصلن میتوانم گزارشِ روزانه را با جزئیات و آب و تاب بنویسم و منتشر کنم.
امروز هزار و یک اتفاق افتاد.
با یادآوری اتفاقات روز، دست و دلم میلرزند.
طاقت ندارم با سانسورچیِ درونم سر و کله زنان، اوقات بگذرانم.
پس بیخیال میشوم و تا همین جا به آنچه نوشتم، اکتفا میکنم.
آخرین دیدگاهها