اجاق گازِ تمیز، مثلِ میز کارِ مرتب، مثل خانهی جمع و جور میماند.
کارها را یک جور بهتری پیش میبرد.
صبح بعد از کمی نوشتن، صبحانه میخورم.
بعدش دستکش به دست، میروم سروقت اجاق گاز، باید تمیزش کنم.
توی خانهی ما در انتهایِ بنبستِ گلدشت، آشپزخانه به بالکن ختم میشود.
آشپزخانهای قد فندق، با دوتا و نصفی کابینت، که به ضرب و زورِ هزار تا قربان صدقه، یخچال و اجاق گاز و میزِ غذاخوری را توی خودش جا داده است.
آشپزخانه را بسته بیشتر دوست دارم تا باز.
از در که وارد بشوی، میخوری به میزغذاخوری و بعد هم بالکن.
بالکنی که عمق چندانی ندارد.
آنقدری است که در گوشهاش، سکویی سنگی برای نصبِ کبابپزِ گازیِ کوچولومان ساختهایم.
کبابپزی که فقط گوشت کباب نمیکند.
گوجه و بادمجان و بلال و فلفل و البته هر چیزِ دیگری که همت ما بکشد، کباب میکند و ما باید مواظب دلمان باشیم.
شروع میکنم به تمیز کردن اجاق گاز.
کار هر روزم است.
هر چه هم تلاش کنم موقع آشپزی، و تر و تمیز و بدونِ ریخت و پاش کار را پیش ببرم باز هم، اجاق گاز، صبحِ فردا تمیز کردن میخواهد.
در و پنجره باز است و باد ملایمی که از در و پنجرهی بالکن وارد میشود، از روی تمام وسایل گذر میکند و سلامی و احوالپرسی،
اما اجاق گاز که کمی چرب و چیلتر از سایرین است، خاکِ بیشتری را سهم خودش میداند.
درها را نمیبندم، آخر هر چه نباشد، فقط هم گرد و خاک وارد نمیشود.
بوی بهار، صدای پرندهها، هورمِ گرم روزهای تابستان، مزهیِ گسِ خرمالوی پاییز، و سرمایی که از روی برف زمستان گذشته همه و همه از همین در و پنجره به من میرسند.
امروز بعد از تمیزکاری، قابلمهی توتفرنگیها، بعد از معاشرت با یک عالمه شکر، میروند تا با هم، مربا شوند.
من هم با کاغذ و قلمم از کنارشان تکان نمیخورم.
مربای توتفرنگی، بعد از جوش آمدن و کف کردن، سریع میپزد.
به اندازهی یک پومودورو و اندکی.
آخرین دیدگاهها