صبحِ نه چندان زود شال و لباس کردم سمت سونوگرافی دکتر کیانی.
دختر خوشاخلاقی که به من وقت ویزیت داد، گفت باید برای معطلیِ سه ساعتهای آماده باشم.
حالا گوشی دادرس است.
میتوانم به دیدن ویدئوی تمرینهای بدنسازی توی آب بپردازم و کمی هم تعامل با آدمهای دیگر.
تنها در مکانهای عمومی، میشود تفاوتهای فردی را تر و تمیز و خالص درک کرد.
برخی اجتماعی و خوشرو هستند، بعضی هم تلخ و در هم فرو رفته.
کاش من از نگاهِ دیگران عضو گروه اول باشم.
روشِ پذیرش این است که چندین بیمار را در یک ساعت به مطب جذب میکنند.
همین است که همیشه با ازدحام روبه رو میشویم.
و البته مهارت و دقت دکتر نیز مزید بر علت و باعث شلوغی است.
القصه؛
لیوانهای آب و چای در دست مراجعین پر و خالی میشود.
آنها که نباید ناشتا باشند از خودشان با بستههای شکلات که در دو رنگ قرمز و آبی روی میز قرار گرفته، پذیرایی میکنند.
سراغِ منشی دیگری که کمی اخموست میروم.
سرش را گرمِ ِخواندنِ کاغذی که در دست دارد کرده است.
ببخشین، از کِی شروع به آب خوردن کنم؟
سرش را بلند میکند و نگاه کلافهاش را میدوزد توی چشمم، و میگوید؛
از نیم ساعت دیگه.
برمیگردم به گوشی و دیدن تمرینهای بدنسازی.
روی مبلِ کناریم خانمی همسن و سال خودم نشسته.
با اشتیاق راجع به مهاجرت از طریق جابآفر به دختر جوانِ کنار دستش توضیحاتی میدهد.
زبان بخون اگه آیلتستو بگیری راحت با جابآفر میتونی بری کانادا و سریع میری سرکار،
دختر با تکان دادن سر، میفهماند که کاملن دارد به حرفش گوش میدهد.
با خودم میگویم:
من میدونم به این آسونیها کسی توی کانادا نمیره سرِ کار .
و تا دهان باز میکنم،دچار خود کنترلگری شده تنها واگویهام، که انگار تنها مخاطبش نیز کسی جز خودم نیست این است؛
چهار تا لیوان آب کافیه؟فقط چهارتا لیوان آب خوردم.
در لحظه، خاطرۀ سالها پیش که دو لیتر آب خورده بودم لبهایم را به خنده باز میکند..
سال هشتاد و یک بود.
دکتر جوانبخت برایم سونوگرافی چکآپ نوشته بود.
مدل کاریِ دکتر این بود که به هر سونوگراف یا آزمایشگاهی اطمینان نداشت.
محض محکمکاری از نتیجه، باید به مراکز توصیه شده مراجعه میکردم.
مدل کاریِ من هم این بود که عمیقن به روشِ دکتر معتقد بودم.
فاصلۀ زیادِ میان خانۀ ما و مرکزِ سونوگرافیِ مورد قبول دکتر،کارم را سخت میکرد.
خوبیش این بود، آن زمان نمیگفتند:
یه معطلی سه ساعته هم دارین
میگفتند:
حتمن سر ساعت تشریف بیارین
میشود از احوالات آن بعد از ظهر گرم تابستان و من و آن همه آبی که خوردم تا به محض رسیدن برای سونوگرافی آماده باشم، یک فیلم طنز واقعن خندهدار ساخت.
صدای زنگ تلفن همراه کسی بلند میشود و او شروع میکند ریز ریز حرف زدن.
زنِ جوانی واردِ اتاق انتظار میشود.
با کالسکه و به همراهِ یک پسر سه چهار ساله، و البته خانمی که از جهتِ سن و سال مینماید که مادرش باشد.
با ورودشان همهمهای در اتاق به گوش میرسد.
مبل کناریِ من خالی است.
خانم سن و سال دار، روی آن مینشیند.
کودک به طرفش میآید و نگاهی به من میاندازد.
مادر بزرگش است و خیلی مهربان.
پسر کوچولو اما حوصله ندارد.
ذهنم دنبالِ مریضِ مراجع،بین این سه نفر میگردد، و منشی مطب نامی را میبرد و مادر بزرگ به سمت محل پذیرش میرود.
من دو ساعت پیش پذیرش شدم و هنوز اینجا هستم،این خانم احتمالن تا سه بعدازظهر کارش به طول انجامد.
کسی تازه از اتاقِ دکتر بیرون آمده.
او منتظر گرفتن جواب است.
روی مبل کناری من مینشیند.
پسرک با خشم نگاهش میکند و از او میخواهد که برخیزد و جای مادر بزرگش را نگیرد.
مادرِ کودک در حالی که عصبی به نظر میرسد به شخصی که کنارش نشسته تعریف میکند.
از استرس و عصبانیت فرزندش.
به لیوانِ آب ِ توی دستم نگاه میکنم .
توی افکارم غوطهورم که صدای دستیار دکتر مرا از تفکراتم رها میکند.
خانومِ طایفی
بله
بفرمایین،بیاین.
با کمال خوشحالی انگار که بلیط بختآزماییِ نخریدهام برنده شده باشد، با عجله وارد اتاق میشوم.
توضیحات دستیارِ دکتر را از برم.
بعد از چند دقیقه ملافه به دوش، منتظرِ ورود به اتاق اصلی، نوشتههای الصاقی روی دیوار را میخوانم.
اینجا یک رختکن کوچولو و جمع و جور است، کنار اتاق اصلی.
دکتر از بیمارِ زیرِ دستش شرححال میپرسد، من تمام گفتگوها را میشنوم.
با خانمی که الان دارد سونو میشود، در اتاق انتظار حرف زدم.
او خیلی چیزها را به من نگفت، الان اما همه را شنیدم.
از حریم خصوصی که حرفش را زیاد میزنند، در مطبها خبری نیست.
خانوم طایفی، بفرمایین.
نوبت من است، با عجله واردِ اتاق دکتر میشوم و سلام میکنم.
دکتر کیانی جوان و پویا و دقیق است.
من و دکتر هم مکالماتی داریم که حتمن نفر بعدی توی اتاقک رختکن در حال شنیدنش است.
سخت نمیگیرم.
جوابِ آزمایشِ پارسالو آوردی؟
بله توی کیفمه تو رختکن.
کیفتو توی رختکن گذاشتی چرا؟
به نظرم امن اومد، واقعن امن نیست؟
دکتر برایم توضیح میدهد که امن نیست و خانم پرستار، کیفم را میآورد.
کارم تمام میشود.
به سمت جذابترین محل در این لحظه میروم.
سرویسِ بهداشتی و بعدش ایستاده کنارِ پیشخوانِ پذیرشم.
منتظر جوابِ سونوگرافی.
لیستی از کارهایِ باقیِ روز در ذهنم ردیف میکنم.
دلم ضعف میرود از گرسنگی.
اولین کارم در خانه قطعن پختنِ ناهار است.
حالا جواب سونو توی دستم است و ساعت دوازده و نیم.
سوار بر اسنپ در راه خانهام.
آقای راننده پیر و بیاعصاب است.
شکر که زود به مقصد میرسم.
خوشحالم، من همیشه برای هر چیزِ عادی خوشحالم.
زنگ در را میزنم.
رضا در را باز میکند.
طبقه چهارم میرسم.
از آسانسور که خارج میشوم، بوی دمپختک میآید.
چه ناهارِ لذیذی.
آخرین دیدگاهها