تابستان از فراز پشتِ بام بهتر درک و لمس میشود.
همۀ عاشقان تابستان بر این عقیدهاند.
جز فراز بام دیگر کجا میشود این قدر آسمان پر زرق و برق را از نزدیک در آغوش کشید.
مادرم همیشه میگفت:
کاش میشد قسمتی از آسمون رو بِبُرم و به خیاط خونه ببرم تا تو لباسِ تازهم کار شه
اگه می شد، لباسم قشنگ ترین لباس در تالار اُپرا بود.
از این بالا،کافۀ روبرو را نمیشود به خوبی رصد کرد.
مطمئنا تمام میزهای روی سکوی جلوی کافه، پر است از مشتریان مشتاق و منتظر.
همه شان صبور نشسته اند، تا غذا و نوشیدنیشان حاضر شود.
آیا بین شان عشاق و دلدادگانی هم هستند، که تنها به صرفِ نوشیدن و خوردن آنجا نباشند؟؟
حتما هستند.
اگر سایهبان جلوی کافه نبود، نور ستارگانِ زیبا فضا را شاعرانه و رویایی میکرد.
صدایِ موسیقیِ زیبایی، از درون کافه بلند است.
ملودیِ نابش چقدر مرا آرام می کند.
موسیو پتیت خوب میداند چه بنوازد.
همۀ کافه ها این شانس را ندارند.
هر رهگذری دلش میخواهد چند دقیقهای بنشیند و لبی تر کند و تنی بیاساید، روی صندلیهای نه چندان راحتِ اینجا.
در این هوای گرم و دلنشین صداها واضح تر به اطراف جریان مییابد، همه در رخوت خوشایندِ زمزمههایی آرام و خواستنی هستند.
همه غیر از گربۀ ناتالی، پیشی کوچولو لبۀ پنجره خوابیده و میو میو کنان، در ریتمِ موسیقی پارازیت پخش میکند. یعنی این زمزمهها را دوست ندارد.
آنتوانِ پیشخدمت را ببین، پیشانیاش چه برقی میزند، چه عرقی میریزد،او همچنان با لبخندی بر لب، با سرعت سفارشات را حاضر سر میز میگذارد.
کافۀ ژرژ همه خوبان را در خود جمع دارد.
صدایِ جیرجیرکها سوتی تویِ گوشم میکشد، صدای کشیده شدن دامنی بلند روی سنگفرش خیابان، همنوا با جیرجیر میشود.
سرم را بلند میکنم و خانم و آقایی را میبینم، بخشی از سرشاخههای درخت سرو در دستان آقاست.
اوه آنها عازم خانۀ مادام دوبوآر هستند.
همه کسانی که به شوق گرفتن فالشان به راهروهای پیچ در پیچ، در ژرفای خانۀ مادام دوبوآر وارد میشوند، برگی از این درخت را در دست دارند.
آنها روبروی زن فالگیر مینشینند، تا او به راهروهای پیچ در پیچِ ذهنشان راه یابد و در ژرفای وجودشان چیزی را بیابد که خود آن نیافته اند.
از او انتظار کمکی دارند که تا حالا خودشان به خودشان نکردهاند.
این همه اعتماد به زنِ فالگیر را درک نمیکنم، شاید از این روست تا به حال به خانۀ فالگیر معروف شهر نرفتهام.
من سادهتر از اینها میاندیشم. تابستانِ پرتقالی و سبز و ارغوانی را عاشقم.
آن بانوی قهوهای پوشِ تنها را که به سوی کافه در حرکت است درک میکنم .
او میرود تا در تنهایی خودش را با خوردنِ نوشیدنی، به لذتِ بیشتری از لحظههایش برساند.
سنگفرشهایِ کف خیابان پر از داستانند، چقدر جذابند.
بخش دردناکی دارد این سنگفرش جذاب، پا دردِ مادربزرگم را بیشتر میکند.
دردِ پاشنۀ پای راستش باعث لنگیدنش روی این سنگفرش زیباست.
من این لنگیدن را دوست ندارم.
آخرین دیدگاهها