تند تند در حال دویدنی.
مقصدت برای خودت هم مشخص نیست.
تصمیم مهمی گرفتهای.
همۀ تصمیمات آدم که نمیشود عاقلانه باشند.
خشم قدرتمندت کرده است.
در حیرتی این چمدان بزرگ و سنگین با کدامین نیرو پشت سرت کشیده میشود.
به فکری که بعد از رسیدن به ایستگاه راهآهن کدام شهر را مقصدی برای اولین اقامت قرار دهی.
ذهنِ درگیرت، به فکر پاداشی برای توست.
جایزهای که برای این همه تحول در شخصیتت مستحقش هستی.
خانمی را میبینی که میدود.
در حالی که دختر بچۀ شش هفت سالهای را در پی دارد.
دخترک، شادمان با صورتی خندان و چشمانی که رضایت در آن موج میزند، در حالِ دویدن است.
مراقب است از مادرش عقب نماند.
در شلوغیِ ایستگاهِ قطار، گم شدن لطفی ندارد.
آرامشِ چشمهایِ دختر تو را میبرد به آن دور دورها.
دور، نه در مسافت، که در همین شهر، زمانی بسیار دور.
تو را میبرد به دبستانِ شادمهر که یک مدرسۀ نوساز بود.
در محلهای میانه از هر حیث که ساکنینش، سر جیبشان به تنش می ارزد.
شادمان محلهای آباد و تا حدی نوساز و بسیار خوشانرژی بود.
دخترک تازه شش سالش تمام میشد.
درک درستی از مدرسه رفتن نداشت.
روحیهاش اما مثل همیشه بسیار از شرایط تازه استقبال میکرد.
پدرش را میدید که میخواند یا مینویسد،به دقت وکنجکاوی به کتاب ها و روزنامه ها مینگریست وذوق میکرد.
او نمیدانست مهارت خواندن و نوشتن را در مدرسه میآموزند.
آن روز اول مهر بود.
تاریخ را نمیدانست،این درک و آگاهی بعدها به او اضافه شد.
شبِ قبل مادر به او توصیه کرده بود کمی زودتر بخوابد.
دخترِ حرف گوش کن، تمام سعیاش را کرده بود،گرچه سعیاش بی فایده بود، تا دیگران نخوابیدند، خواب به چشمانش ننشست .
حتی وقتی مادر، خواهر کوچکش را هم سر جایش، کنار جای خواب او خواباند و از اتاق خارج شد، هنوز بیدار بود.
می اندیشید:
یعنی مدرسه چه شکلیه
به تنها چیزی که فکر هم نمیکرد دلتنگی برای خانه بود.
صبح شاد و قبراق از خواب بیدار شد.
روپوش و شلوار ِآبی آسمانیِ قشنگش را پوشید.
جورابهایِ سفیدش را به پاکرد.
با موهای شانه کرده نشست سر سفره،مادر استکان چای را مثل همیشه گذاشت جلویش.
او هم مثل همیشه مقداری شکر توی استکان ریخت و با لقمۀ نان و پنیرش، بازی بازی کرد و لختی بعد از جایش بلند شد و کیف به دست منتظر ماند که با پدر راهی شوند.
کیف قرمزش بوی نوییی میداد،بوی چرم.
کفشهای نواش را پوشید،کفش های مشکیِ ورنیِ مدل عروسکی.
نامِ مدل کفشها را هم بعدها یاد گرفت.
با پدر به راه افتادند.شلوغیِ صبحگاهی خیابان، شادی درونش را چند برابر کرد.
بعد از چند دقیقه پیادهروی، به مدرسه رسیدند.
از درِ بزرگی وارد حیاط مدرسه شدند.
پدر با نگاهی به اطراف، درگوشۀ حیاط، دختر یکی از همسایهها را دید.
مریم دختر همسایۀ چند خانه آنطرفترشان بود.
البته قدری از او بزرگتر بود،قدری، به اندازۀ چهار سال.
مریم به موهایش روبانِ سفیدِ شکلِ گل پیچیده شدهای زده بود.
حیاطِ مدرسه پر از شلوغی بود.
دبستان شادمهر مختلط بود.
دخترها و پسرها حیاط را با غلغله و دویدنها، روی سرشان گذاشته بودند.
خانم شیک پوشی که خانم ناظم بود، کنار در باریکی که حیاط را به درون ساختمان وصل میکرد ایستاد.
او با کوبیدن زنگِ دستیِ مدرسه، سر و صدا و دویدنهای بچهها را جهت داد.
یک آقا که بچه ها، بابا مینامیدندش، شیرهای آبی که باز مانده بود را میبست.
مریم دست او را گرفت و برد گوشۀ حیاط و گفت:
توی این صف وایسا و همراهِ بچههای دیگه برو توی کلاس
برای اینکه بفهماند منظور مریم را فهمیده به جای این که زبانش را تکان بدهد سرش را تکان داد.
برای آخرین بار با تحسین نگاهی به روبانِ سفیدِ گل شدۀ رویِ سرِ مریم انداخت.
همان طور که چشمهای مریم را با دقت نگاه میکرد، گفت:
باشه حتما
و پرسید:
مریم من دوباره اینجا تو رو میبینم؟
مریم هم سری تکان داد و گفت:
معلومه که میبینی زنگ تفریح همدیگه رو میبینیم
با خودش تکرار کرد:
زنگ تفریح، زنگ تفریح
نمیدانست موضوع چیست.
صدای سرودی که از پنجره بیرون میآمد و بچههایی که سرود را حفظ بودند و با صدای بلند میخواندند، هیجانش را بیشتر میکرد.
حالا خانم ناظم که خیلی خوشگل و خوش تیپ بود، کنار او و بچه هایِ دیگری که جلوی رو و پشت سرش ایستاده بودند، ایستاده و با مهر بر سر بچه ها دست میکشید.
با اشاره خانم ناظم صف کلاس اولیها که او در میانهاش بود، وارد راهرو و بعدش وارد اتاقی شدند.
پشت نیمکتهای آهنی سه تا سه تا نشستند.
کنارش دوتا دختر بودند.
یکیشان موهای فرفری داشت و پوستی تیره تر از او.
آن یکی اما موهایش بور بود و صاف و پوستش سفید.
کمکم حوصلهاش داشت سر میرفت.
ناگهان مهین خانوم وارد اتاق شد و گفت:
بچه ها بشینین سر جاتون
و درِ اتاق یعنی همان کلاس را بست.
یعنی مهین خانوم اینجا چیکار داره.
……………………………..
صدای بلند گو که مسافرین محترم مشهد را ترغیب به سوار شدن به قطار میکند تو را به خود میآورد.
سرت پر است از خاطراتِ لحظههای زیبای قدیمی.
از اضطرابی که تا چند دقیقۀ پیش جانت را میخورد، خبری نیست.
فکر که میکنی، شیرینی و ترشی لحظههای زندگی، از همان اوانِ کودکی تا به حال در هم تنیده است.
تنها هنرِ گذرِ زمان این است که ، زهرِ مزۀ لحظهها را میگیرد و یک طعم ملایم و میانه ای در خاطرت میماند.
دوباره دلت شور افتاده.
احساس خفگی میکنی.
به خودت میگویی:
ماسک کوفتی رو بده پایین.
به تصمیمت شک میکنی.
تردید به جانت میافتد.
از خودت میپرسی،
دارم کار درستی میکنم؟
نگاه سرگردانی به این طرف و آن طرف می اندازی و روی تابلوی اعلانات ایستگاه راه آهن به دنبال اسم شهر مقصدت می گردی
با دردسر پیدایش می کنی
شهر رشت
با خودت صادقی و به این موضوع که تا به امروز نمی دانستی قطاری به مقصدِ رشت هم وجود دارد می اندیشی.
خانمی که پشت صحنۀ راهنمایی مسافرین را به عهده دارد این بار مسافرین محترم شهر رشت را به سوار شدن ترغیب می کند در گوش جانت طنین می اندازد.
حقِ نفست پشت این ماسک درست ادا نمیشود.
احساس خفگی میکنی. دلیلش ماسک است؟
زانوهایت چرا ذوق ذوق می کند؟ سنگین تر از این چمدان بارها بارِ دستهای قدرتمند تو بوده است.
به سمت خروجی مورد نظرت در حرکتی.
یعنی دارم کارِ درست رو انجام میدم؟
من چم شده؟ چرا دارم تلو میخورم؟
دستای من که این قد ناتوان نبودند.
از نو خاطراتت از راه میرسند. این بار میخواهند تو را از ورطۀ نیستی نجات دهند.
……………………………….
مهین خانم همسایه سه خانه آنطرفتر است.
یادِ دیروز در سبزی فروشی افتاد. به مادرش اصرار کرده و در حالی که داشت به زور پاکت کوچولویی شامل دو سه تا هلو را در زنبیلِ نارنجی رنگش جا میداد متوجه سلام احوال پرسیِ مادر با مهین خانم شد.
مهین خانم یک پسر داشت که همبازی برادرش بود.
گیج شده بود.
چشم مهین خانم هم به او افتاد،سراسیمه گفت:
سلام
چشمان مهربان مهین خانم خندید و سلامش را جواب داد.
مهین خانم آموزگار کلاس اول و امسال آموزگار او بود.
مدتی گذشت و صدای زنگ بلند شد اولین زنگ تفریحِ زندگی دخترک خورد.
……………………………..
این خاطراتِ واضح و شفاف، توی سرت رژه میروند. دچارِ تشتتی و چمدان را دنبالت میکشی، نه به سوی قطاری که عازمِ رشت است، بلکه به سوی درب خروجِ ایستگاه.
4 پاسخ
ریتم تندی داشت.
مرسی که خوندیش از وقت کم من بود رینم تندش در واقع «ابن داستان ادامه دارد.» 🙂
سلام بر شما
جالب بود با اینکه دوند ش سریع بود قشنگ بود مخصوصا پاراگراف آخر.
قلمتون مانا
سلام فرح خانم نازنین
سپاس از توجه شما