چه صدای خوشبویی در جریان است.
بافتنی میبافتم و به صفحۀ گوشی خیره ماندهام.
از شما چه پنهان مدتیست در حال آموزش زیانم از یک اپلیکیشن.
حالا همین طور که میبافم خیرهام به صفحۀ گوشی.
شاید اینترنت یاری کند و بتوانم بیاموزم هر چه بیشتر.
تا به عنوان فردی از افراد اول تا هفتم گروه باشم و به لیگ بالاتر صعود کنم.
میخواهم رنگ لیگ بعدی را بدانم.
آنطوری که یکی باشم از همه آنهایی که در لیگ بالاتر به سر میبرند.
این همه رقابت تا حالا در وجودم احساس نمیشد.
اپلیکیشن آموزش زبان با اینترنت به مشکل خوردهاند و سر سازگاری ندارند.
پس به بافتن ادامه میدهم.
صدای رعد و برق میآید.
مثل آخرهای اسفند ماه.
انگار نه انگار اولهای بهمن ماهیم، انگار نه انگار امسال زمستان سرد نبوده هوا، انگار نه انگار یخ نبسته زمین، انگار نه انگار ما و این شهر عادت نداریم به این همه گرما در فصل سرد سال.
با این همه نمیدانم چرا کلاه میبافم.
شاید به امید سردی هوا، یا به این امید که در یک کشورِ سرد از این کلاه استفاده کنم.
هر چه باشد دوست دارم که ببافمش تا آخر.
آسمان بارانیست.
صدا و بوی باران خیلی شبیه به بارش بهمن نیست و چندان مهم نیست همین که باران ببارد کافیست.
تاریک است و خوشبو و خوشصدا.
بالکن را میگویم.
حیاط را میگویم.
اینترنت ما برای بارگذاری عکس هم کمکی نکرد.
من این دقایق را به خاطر میسپارم.
دوازده و دوازده دقیقه نیمه شب پنجشنبه شروع شده است.
پنجم بهمن ماه هزار و چهارصد و دو
آخرین دیدگاهها